ویانای بابا

بي دندون بابا

گفتم ميرم دندون پزشكي ..... گفتي منم ميام ..... پرسيدم : تو براي چي ؟ .... گفتي : براي دندونم .... خنديدم و پرسي دم كدوم دندون ؟ .... خيلي جدي دهنتو باز كردي و گفتي ايناها ... اين . ...
14 آبان 1394

رويا

پشت ميزكارت نشسته بودي و سخت مشغول كار بودي ... ازت پرسيدم : بابايي منو بيشتر دوست داري يا مامان رو ؟ .... روتو برگردوندي و بعد از مدتي تفكر عميق ....... گفتي : فعلا وقت ندارم فكر كنم سرم شلوغه ...
13 آبان 1394

ویانای بابا در اولین عاشورا

دختر بابا .... ویانای من ... سلام بابایی ... می دونی اولین عاشورای زندگیت کی بود ؟ دخترم شما دقیقا در روز عاشورا ، یعنی اولین عاشورایی رو که تو زندگیت تجربه کردی چهار ماهه شدی ... یعنی در روز دوم آبانماه هزارو سیصدو نود و چهار هجری خورشیدی 94/8/2 روزی که چهار ماه شما تموم میشد و وارد پنج ماه می شدی عاشورا بود .  ...
12 آبان 1394

اولین روز نشستن دخترم بدون کمک دیگران

سلام بابايي---- امروز دوشنبه يازدهم آبانماه سال 1394 ، اولين روزي بود كه شما تونستي بدون كمك ديگران و به تنهايي بنشيني . .... جيگر طلاي بابا ..ويانا جون لحظه به لحظه تغييرات توزندگيت اونقدر برامون هيجان داره كه دلم ميخواد همش رو ثبت كنم  ...
12 آبان 1394
1